خستگان بی شانه

ساخت وبلاگ

در این چند سال،چند بار در خواب به یک روستا رفتم،نمیدانم کجاست،برای من واقعا عجیب هست،نمیدانم چه چیزی، آنجا مانده است،که به من تعلق دارد و مرا صدا می کند‌.

این روزها هیچ احساس خاصی ندارم،غمگین بودنم،زجرآور نیست،خنده هایم تو خالی هستند،معاشرت هایم فقط محض از دست ندادن،تتمه آدم هایی ست که برایم مانده اند،غذاها را که میخورم طعم و بوی اش برایم مهم نیست،حرف ها را اکثر نشنیده میگیرم ولی جوری وانمود میکنم،انگار درک میکنم و برایم مهم هستند،کتاب هایم را دیگر نمیخوانم،فیلم هایم را نصف و نیمه رها میکنم،برای مادر دردودل نمیکنم،حتی با خودم،حرف نمی‌زنم.منتظرم،منتظر چه چیزی، نمیدانم.

شام امشب آش بود،بی مزه و آبکی،ولی کسی اعتراض نکرد،چون نامادری،دو روزی ست،مادر ندارد،برایش غمگین نیستم،چون دوستش ندارم،اما امیدوارم خدا به او صبر بدهد.من هم بارها مادر خود را از دست دادم،وقتی با پدر دعوا میکرد،مرا کتک میزد و دق دلی اش را سر من خالی میکرد، وقتی از پدرم طلاق گرفت،ما را رها کرد،بی آنکه حتی از من خبری بگیرد،وقتی زنگ زدم با او صحبت کنم،گفت که پسری ندارد و مرا نمی‌شناسد،وووو.

جمعه ها فکر و خیال را آزاد میگذارم،در خانه میچرخند،غذا میخورند،حمام می روند،لباس هایشان را می شورند و با هم صحبت میکنند و قبل از نیمه شب آن ها را دوباره می بلعم تا مرا آرام کنند.

دیالکتیک تنهایی...
ما را در سایت دیالکتیک تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fshaer205 بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 19:40