امروز چیزهایی به یاد آوردم که خیلی طول کشیده بود فراموش کنم
تمام چیزهایی که به من تحمیل شده بودن مانند زخمی کهنه دوباره سر باز کرده اند و روحم از درد تیر می کشد.
عاجزم از سکوت کردن،ماه هاست بی وقفه صحبت کرده ام و هر چقدر بیشتر حرف می زنم بیشتر احساس پوچی می کنم مهربان،از امروز میخواهم تا مدت زیادی تا مجبور نشوم حرف نزنم فقط و فقط می نویسم تا یکباره از دست نروم.
از خواهر کوچکم پرسیدم که مرا چقدر دوست دارد؟ بچگانه گفت که نمیدانم که چقدر دوستت دارم و من هم در این سن و سال بی خبرم از اینکه چقدر دوست دارم، که را دوست دارم، چرا دوست دارم؟:(
پوسیده ام کنج خودم
پی نوشت:
این سردرد و نقاهت عمل جراحی و عصر غمگین و فیلم never let me go2010ترکیب وحشتناکی ست برای امروز
فکر کنم امروز پرحرفی کردم
دیالکتیک تنهایی...برچسب : نویسنده : fshaer205 بازدید : 148