با تکرار اشتباهاتم،خودخواسته وارد دور باطلی شده ام که میدانم نتیجه اش چیست،اما از سرلجبازی ادامه می دهم.جواب تلفن مادر را نمی دهم،پدر را انگار نصف و نیمه از دست داده ام و با دوستان کج خلقی میکنم،با راننده صحبت نمیکنم،همکارهایم را آزرده خاطر میکنم ،خودم را خسته کرده ام ،خدایم را خسته کرده ام،با عالم و آدم در جنگ هستم،به خودت بیا پسر،بی پولی تو چه ارتباطی با دیگران دارد!
آسمانم را ابرهای خاکستری گرفته است و از درختانی در آسمان،که ریشه ی ندارند،برگ های سبز می بارد و بهار، در تردید آمد و شد، رنج گونه ی پیغمبران اندوهگین،که در خاک های آشنا،غریبانه زمین گیر می شوند،آتش می شود و تا اعماق خویش دوده ها را حبس میکند و پس نمی زند،آنجاست که تنفس یادواره ها،برای در راه ماندگان،کیمیا می شود.
نامادری ام،مرا در آتش انداخته است و بی صدا نشسته و نگاه می کند،من هم بی صدا می سوزم و نگاه میکنم،آتشی که ما را می سوزاند از یک جنس است ولی دردهای ما هیچ شباهتی ندارند.نامادری ام،مادرانگی اش را از دست نداده است او هیچ وقت یک مادر نبوده است،حسرتی دارد که همیشه با خود مانند گونی پر از سنگ حمل می کند،رنج می کشد،ناتوان می شود،ولی ناامید تحمل میکند.
پی نوشت:
آقای صائب تبریزی چقدر قشنگ گفته:
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
دیالکتیک تنهایی...برچسب : نویسنده : fshaer205 بازدید : 73