دیالکتیک تنهایی

متن مرتبط با « » در سایت دیالکتیک تنهایی نوشته شده است

جمعه های کشدار

  • مانند درختی،که ریشه هایش، دور ،گلویش پیچیده شده است،فرو می روم و شاخه هایم،پنجه در خاک می کشند و مذبوحانه در حافظه جیرجیرک ها،صداهایی رمزآلود می شوم،تا یادگاران، خوش سفر غربت ،خرامان و آرام به آبی آسمان برسند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همگان،بی همگان

  • آقای صائب می فرمایند:بر سر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم،کوه غمی که پشت فلک را شکسته است.ما هم،همینطور آقا.این مهربانی،برای من دردسر شده است،یکبار هم شده،اون زبان وامانده،را تکان بده،بگو نه، مرد.این روزها،این اصطلاح کنسل کردن،را زیاد می شنوم،بنظرم خیلی همه گیر و جنون آمیز دارد،گسترش پیدا میکند،آدم ها،با کوچک ترین ناملایمات،ناراحتی و متر و معیارهای غلط که بیشترشان را در شبکه های مجازی دیده و شنیده ام،همدیگر را حذف می کنند.بنظر من جامعه رادیکالی ما،به سرعت به سمت ابتذال و حماقت می رود و سوشیال مدیا،به شکل عجیبی در حال تولید خوراک های سمی و بی منطق برای از بین بردن،دغدغه ها و نیازهای واقعی ماست.من از زندگی در این دوره میترسم،شبیه ربات ها شدیم،هیچکس دیگر،حوصله ندارد،همه چیزها آماده و بی مزه هستند.امروز همکارم آقای میم میگفت،زندگیم را صرف کمک و تامین خانواده کرده ام،ولی هیچ وقت از من قدردانی نکرده اند،دیده نشده ام ،شنیده نشده ام احساس میکنم زندگی و پولم را باخت داده ام،بنظر من پول و عمری که برای خانواده خرج می شود،به هیچ عنوان باخت نمی شود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بی تکلف و بی ریا

  • متاسف و غمگین و مردد هستم و در، این زندگانی را باید گل گرفت،احساس عقب موندن دارم،فکر میکنم دیرم شده است،اوضاع کثافتی هست.کاسه ای را که در حیاط گذاشته ام،پر از آب باران شده است،یک نفس سر میکشم،ابر می شوم،معلق می شوم،در خود می بارم،رودی می شوم،که به آسمان می ریزد و ستاره هایی را که مسیر را بلد نیستند، دزدکی با خود به خانه می آورم و در گلدان،پری می کارم،تا شب ها،نترسد.مچاله شده ام در میان آشپزخانه،سیب زمینی ها را سلاخی میکنم،اجاق گاز را به آتش می کشم،برای شکم،داستان های خوشمزه تعریف میکنم،با انگشتانم سفره میکشم،جانانی نان ندارد،دست می‌اندازم زیر کابینت ها،از گندم هایی که روییده است،خوشه ای را می چینم، در حلقم فرو میکنم.پی نوشت:تمام تاروپودم،گریه میکنند،جز چشمانم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خستگان بی شانه

  • در این چند سال،چند بار در خواب به یک روستا رفتم،نمیدانم کجاست،برای من واقعا عجیب هست،نمیدانم چه چیزی، آنجا مانده است،که به من تعلق دارد و مرا صدا می کند‌.این روزها هیچ احساس خاصی ندارم،غمگین بودنم،زجرآور نیست،خنده هایم تو خالی هستند،معاشرت هایم فقط محض از دست ندادن،تتمه آدم هایی ست که برایم مانده اند،غذاها را که میخورم طعم و بوی اش برایم مهم نیست،حرف ها را اکثر نشنیده میگیرم ولی جوری وانمود میکنم،انگار درک میکنم و برایم مهم هستند،کتاب هایم را دیگر نمیخوانم،فیلم هایم را نصف و نیمه رها میکنم،برای مادر دردودل نمیکنم،حتی با خودم،حرف نمی‌زنم.منتظرم،منتظر چه چیزی، نمیدانم.شام امشب آش بود،بی مزه و آبکی،ولی کسی اعتراض نکرد،چون نامادری،دو روزی ست،مادر ندارد،برایش غمگین نیستم،چون دوستش ندارم،اما امیدوارم خدا به او صبر بدهد.من هم بارها مادر خود را از دست دادم،وقتی با پدر دعوا میکرد،مرا کتک میزد و دق دلی اش را سر من خالی میکرد، وقتی از پدرم طلاق گرفت،ما را رها کرد،بی آنکه حتی از من خبری بگیرد،وقتی زنگ زدم با او صحبت کنم،گفت که پسری ندارد و مرا نمی‌شناسد،وووو.جمعه ها فکر و خیال را آزاد میگذارم،در خانه میچرخند،غذا میخورند،حمام می روند،لباس هایشان را می شورند و با هم صحبت میکنند و قبل از نیمه شب آن ها را دوباره می بلعم تا مرا آرام کنند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اینجا حال ما خوب نیست.

  • آقای سعدی میفرمایند،مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم ، تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم., ...ادامه مطلب

  • خانه ما تنهاست

  • سنگ و سخت،ایستاده و ساکن،در حال،فرسودنم.دراز کشیده ام در اعماق باغچه ی خانه ی پدربزرگ،از پوستم علف و قاصدک روئیده است،بوی تعفنم خاک را خاکستر کرده است،از چشم هایم،تا حوض اشک و خون جریان دارد،کالبد ماهی ها پر از وحشت و استیصال شده است و پدر بزرگ دیگر در حیاط نمی شیند و از او فقط سایه ای مانده است،آنهم از امتداد درختی که با دست خودش کاشته بود.من دلتنگ شده ام،باغچه دلتنگ شده است،ماهی ها دلتنگ شده اند،هیچ کس به مهمانی ما نمی آید،خانه ما،تنها شده است و ساکنینش را تنها کرده است.​​​​​​شکوفه های یخ زده امیدواری،بر درخت پرتقال، مادربزرگ،زجرم می دهند،شیشه ها و آینه ها را با اسپری سیاه کرده ام،کف خانه گل های یاس مرده ریخته ام و شیشه مربای های خالی را با کرم های شب تاب پر کرده ام،بی حرف و بی اشتیاق اینجا خلوت کرده ام،از عالم و آدم در گریزم،حتی از دیدن تصویر خویش در آینه در هراسم.​​​​​​پی نوشت:ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟،من راهِ آشیان خود از یاد برده ام،یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن،با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!فریدون مشیری​​ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شب نامه

  • آقا سعدی می فرمایند:از دشمنان برند شکایت به پیش دوستچون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم.روحم را که وارسی میکنم،پر از زخم هایی ست که از دوست و رفیق خورده ام،هیچ وقت نتوانستم،فاصله ی خود را با دیگران حفظ کنم و همیشه آسیب دیده ام،به خودت بیا دیگه پسر.حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم،زود رنجی،تاریکم کرده است،مذبوحانه،ستاره ها را از آسمان می چینم و در سینه ام،نگه میدارم،اما روشنی هایم دیری نمی پاید و ذرات امید،مانند کرم های شب تاب، در آغوش اندوه من خاموش می شوند.داروهایم را سروقت نمیخورم،کمتر حرف میزنم،رغبتی برای خروج از خانه ندارم،دیگران را از خود می رنجانم،برای گربه ها دیگر وقت نمیگذارم،به درد دل های پدر گوش نمی دهم، مشغول،ویران نموندن هستی خویش هستم،از سقف آسمان آویزان شده ام،سینه ام،موطن باد های بی مادر،که سراسیمه و هراسان،ناامیدانه،در غربت،با خاک و خاکستر در هم آمیختند و غریبانه کوه شدند،رود شدند و در اعماق خاک ها،با یادواره ها،همراه شدند.اینجای زندگی اصلا خوب نیست،کاش میشد زودتر بگذره. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بعد مدتها

  • من دقیقا همونجایی ایستادم که آقای ابتهاج میگه:نمیدانم چه می‌خواهم،بگویم،غمی در استخوانم میگدازد., ...ادامه مطلب

  • شبانه ها

  • همکارهایم مرا،زجر می دهند و کفری می کنند،اما از آن ها راه نجاتی ندارم،آتشی به جانم انداخته اند، که از درون می سوزاندم،آتشی که رنگ ندارد،آتشی که دود ندارد و شعله هایم هرچه بیشتر می شوند،تاریک تر می شوم.پدرم،پیرشده است،قامتش خمیده است و دیگر دستانش به خرمالوهای،خانه پدربزرگ نمی رسد،برای پدر غمگینم،برای خرمالوها غمگینم،برای خودم غمگین هستم،که بزرگ شده ام،ولی دستانم هنوز به خرمالوها نمی رسد،دستانم،به آرزو نمی رسد،چقدر باید بزرگ شد،هر چقدر قد کشیدم،دستانم به آسمان نرسید.پنجره ی اتاق قدیمی،پدر، هم مانند خودش آب مروارید گرفته است،از تصور باران و برگ بازمانده است،دارد،کور می شود،هر بار که پرده را کنار زدم،همه چیزها کدر و غبار آلود بودند و ستون های خانه مانند کمر پدر از درد ناله میکردند و شب ها جوری که پدر نفهمد،ناله هایشان را در مرز خواب و بیداری پدر،آرام در گوش ما که تا صبح بیدار بودیم،زمزمه میکردند.باغچه خانه پدری،خالی و خشک و یتیم بود و پدر می‌گفت عیبی ندارد، دیگر باغچه پیر شده است و من می دیدم،که از جیب های پدر،لاله می روئید.آقام صائب تبریزی میگه،دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز،پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.بی آبرو شدم،آقاجان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • می سوزد

  • برای این قلب ها که در آتش می سوزند،خدایا، باران بفرست., ...ادامه مطلب

  • چرندیات

  • پدر،مرا در رودخانه یی، که از اشک هایم جاری ست،غرق کرده،همانطور، آنجا،سرگردان،معلق دست در دست باد،به آرامی می رقصم.انگشتانم خانه ی ماهی های مرده ،بی فکر و فراموش کار شده است،که خانه را گم کرده اند،مادر را گم کرده اند.در دهانم،درخت های رنج، رشد کرده اند،تنومند و پر از برگ و ریشه هایشان گلویم را گرفته اند،نفس که میکشم دسته گنجشک ها،در امتداد دست هایم، در آسمان،ابر می شوند.چشمانم،بیابان ست،پر از خاروخاشاک،متوهم و تشنه،همه عزیزان را در خود از پا در می آورد.نامادری،حرف های نامربوط می زند،مانند بوی گندیدگی و فساد،با فضاحت،هوای خانه من را عفونی میکند و گورش راگم میکند،تا زمانی که دوباره ببینمش.این روزها سرد و تلخ میگذرد،سینه ام عین ماهیتابه است،که از آتشی که در وجودم است داغ،داغ است،نشسته ام، سرحوصله،رنج و انزوا را تفت می دهم،خون دل را از فریزر در می آورم،همه را با هم قاطی میکنم،به آن یکمی خشم اضافه میکنم و با اکراه و ناراحتی آن را در حلق خود می ریزم،به اندازه ای که با دستانم می توانم نشان دهم،از هوش می روم.بعدش هم صبح مانند مادرم،دستانش را در میان موهایم میکشد.از عشق و امید نگویید،که من این ها را به خوبی چشیده ام،آخرش همیشه تلخ است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فرجام بی فرجام

  • فرجام بی فرجام شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲،  20:55 قلبم آتش گرفته بود،سرم آتش گرفته بود،مانند باد دمیدی،درمیان شعله هایم و رفتی.من ماندم و مسیرهای بی انتها،هر چه بیشتر می رفتم،خاموش نمی شدم،من جهانی را به آتش کشیدم،از هرکه و هرچه گذر کردم، خاکستر شد.اشک ها،دریا شده اند و صداها،بیابان های فراموش شده و درد ها با فصول سرد عجین شده اند و خاطرات روزهای خوب را دایی در باغچه مادربزرگ کاشته است و شبانگاهان،آن دم که از ماه تا مدفن کیفور و سرمست،نیاکان ما،نورها،تاریکی را پس می زنند، دستانی که از اندوه های عمیق وطولانی خسته شده اند،با آب و خون،حیات خویش را غسل می دهند و از امید تهی می شوند،چون که نورها،قوتی ندارند،کافی نیستند.تاریکی های ما،ریشه دار شده اند،ریشه هایی که از چشم و دهان و بینی ما بیرون زده اند و تا ابدیت، امتداد دارند.برای آقای میم،متاسف شدم،من بعد سال ها،اعتماد کرده بودم،ناامیدم کردی پسر.با قلبی پاره پاره،دوان دوان به دنبال،سایه ها می دوم.چرا اینقدر احمق هستی،چرا به دیگران فرصت دوباره خراب کردنت را می دهی،چرا به من پشت میکنی،من که هر چه بود را برای تو از دست دادم،از هر چه واقعا خواسته ی من بود،گذشتم،تا تو بمانی،هیچ وقت سخاوتی ندیدم،هر که به ما رسید،دستانش مشت بود و قلبش را چنان پنهان کرده بود که مبادا آن را لمس کنیم،میترسم،هیچ وقت دیگر نتوانم،عشق را تجربه کنم. , ...ادامه مطلب

  • شب های تلخ جویدنی

  • عماد خراسانی چقدر غمگین بوده وقتی گفته:بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگارفکری به حال خویش کن این روزگار نیست!منم آقا عماد،منم بیزارم.هزار سال خواب به خودم بدهکار هستم،کابوس هایم از فرط اشتیاق،در بیداری مرا به آغوش می کشند.​​​​​دختری که سال ها پیش، دوست داشتم را دیدم،سر صبح درست مثل همان روزها،گرم و صمیمی با من هم کلام شد و در آخر یک شکلات کاکائو به من داد،انگار نه انگار که ۱۶سال گذشته بود،همانقدر تازه و با طراوات،خاطراتش را در من زنده کرد.کاش جوان تر بودم و با حوصله. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هبوط

  • آه...جنابِ نیما، «من روزی یک نقشه می‌کِشَم که از مَردُم بیشتر دور باشم و روی این عفریت‌های بی‌رحم و بی‌شعور را که از گوشت و پوستِ همدیگر تغذیه می‌کنند، نبینم.»​​​​​​از نامه های نیما یوشیج به دکتر مبشریپی نوشت:می شود بعضی ها را مثل نارنگی ها خیلی زودتر چید ولی ترش هستند.شاید به مذاق ما خوش نیایند-بگذار وقتش برسد+هیچ وقت نگذاشتم وقتش برسد،همیشه عجله داشتم برای چیدن ،برای طرد شدن،برای فراموش شدن.رشادت،نور وصف ناشدنی بود،ولی تا به خود آمدم،تاریکی در ژرفای خاک،دفن شد و زمین از فرط تعجب،درخت های مرده را وارونه بالا می آورد و آن دم که ریشه ها در شوق ابرها خود را بالا می کشیدند،از رمق می افتادند و محو می شدند و سکوت آنقدر فراگیر می شد که دیگر کمتر کسی به یاد می آورد،این سایه های فلاکت زده،روزی حرف می زدند.ما سکوت کردیم،جهان سکوت کرد و نور ها به‌جای ما با تاریکی هم‌صحبت شدند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دریغ

  • در حال از دست دادن،علاقه هایم،نسبت به همه چیز هستم.این واقعی ترین حسی هست که این روزها دارم., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها